قالی نو (نگاه ناتل خانلری به هنر ایرانی)
نویسنده: پرويز ناتل خانلري
به دیدن دوستی رفته بودم که هنر دوست و صاحب ذوق است و سالهاست که هر گاه مجالی دست میدهد با هم مینشینیم و در هنر از هر در سخن میگوییم. آن روز خدمتکارش مرا به اتاق پذیرایی برد و صاحب خانه از پشت در اتاق دیگر به من سلام کرد و گفت یک دقیقه بنشین تا سر و رو را صفا بدهم و بیایم. در ضمن، آن کتاب تاریخ هنر را که تازه از پاریس رسیده است بردار و تماشا کن تا من برسم و با هم دربارهی آن گفت و گو کنیم.
کتاب را از گوشهی «دیوان» برداشتم و باز کردم. اما پیش از آن که به تماشای آن مشغول بشوم چشمم به قالی اتاق افتاد. قالی نوی بود. غرضم از نو این است که آن را تازه بافته بودند. البته بافت آن تازه بود اما شیوهی بافت آن تازهتر بود. این قالی مستطیلی سه در چهار بود که خط وتر آن را به دو مثلث قسمت میکرد. یک مثلث به رنک سبز چمنی و مثلث دیگر به رنگ سرخ خونی بود. میان مثلث سبز چیزی شبیه گل و بوته به رنگ زرد و قرمز کشیده بودند و میان قسمت سرخ هم نظیر همان چیز با رنگهای سبز و سفید دیده میشد. همهی آن چه دربارهی قالی میتوان گفت همین است.
من چشم در قالی دوخته و در اندیشه فرو رفته بودم که رفیقم از در درآمد.
گفت: کتاب را دیدی؟
گفتم: نه هنوز!
گفت: پس چه میکردی؟
گفتم: به قالی نگاه میکردم.
گفت: ها، این قالی را چطور میبینی؟ من خودم طرح و رنگ آن را انتخاب کرده و سفارش دادهام. سبک تازهای است. آخر تا کی میتوان با این قالبهایی که هزار سال است به یک رنگ و طرح در خانهی اجداد ما افتاده است بسر بُرد؟ من دیگر راستی از دیدن قالیهای معمولی دلم به هم میخورد. یک قالی کرمان قیمتی داشتم. فروختم و با پولش دادم این قالی را برایم بافتند. نمیدانم که تو آن را میپسندی یا نه؟ اما در هر حال این قدر هست که غیر از قالبهای معمولی است که در هر خانهای میبینیم.
گفتم: این را که قبول دارم.
گفت: مگر همین بس نیست؟
گفتم: چه میپرسی؟ برای که بس است؟
گفت: برای هر کس که قالی دوست دارد.
گفتم: هیچ کس قالی را دوست ندارد.
تعجب کرد و گفت: پس این همه که از زیبایی نقش قالی گفت و گو میکنند و این همه کتابها که دربارهی قالی ایرانی نوشتهاند چیست؟ تو چطور از اینها خبر نداری؟
گفتم: چرا ، از بحث نقش و طرح قالی که بی خبر نیستم.
گفت: مگر نقش قالی غیر از خود قالی است؟
گفتم: مگر غیر از آن نیست؟
گفت: نفهمیدم. امروز بسیار فلسفه میبافی. آخر نقش را که از قالی نمیتوان جدا کرد.
گفتم: چه لازم است که تو قالی و نقش را از هم جدا کنی. این دو از هم جدا هست.
گفت: معما میگویی؟
گفتم: مطلب سادهتر از آن است که به معما تعبیر شود. مثالی دیگر بزنم. میدانم که پارسال به اصفهان رفته بودی و از نقاشی دیوارهای چهل ستون گفت و گو میکردی. اگر آن نقشها نبود طاق چهل ستون فرو میریخت؟
گفت: نه ، طاق را که دیوار نگه میدارد.
گفتم: پس دیوار برای نگه داشتن طاق است و این که بر آن نقشی باشد یا نباشد در این امر اثری ندارد.
گفت: در نظر من چنین است.
گفتم: اما نقش روی دیوار زیباست و تماشایی است.
گفت: البته.
گفتم: و اگر نقش نباشد دیوار هست اما تماشایی نیست.
گفت: آری.
گفتم: پس معما حل شد. حساب نقش دیوار از حساب خود دیوار جداست.
گفت: صحبت از قالی من بود. چرا به دیوار چهل ستون رسیدیم؟
گفتم: از این بحث معلوم شد که نقش قالی هم غیر از خود قالی است. به این معنی که قالی فرشی است که پا بر آن میگذاریم و روی آن مینشینیم و نقش قالی چیزی است که تماشا میکنیم و از دیدن آن لذت میبریم.
گفت: تا این جا موافقم.
گفتم: پس چیزی که روی آن مینشینیم قابل دوست داشتن نیست. چنان که بالش و لحاف را هم دوست نمیداریم اگر چه بسیار از آنها فایدهها میبریم. اگر قالی هیچ نقشی نداشته باشد باز قالی است، یعنی میتوان روی آن نشست و راه رفت. اما دیگر زیبا نیست. یعنی چشم از دیدن آن لذتی نمیبرد.
گفت: همین است و این جاست که من لزوم تغییر نقش قالی را حس کردهام. برای آن که چشم من به نقشی توجه کند و از آن لذت ببرد لازم است که آن نقش تازه و بدیع باشد. یعنی غیر از نقشهایی باشد که همه روزه و همیشه پیش چشم حاضر است. اگر یک نقش را همیشه پیش چشم داشته باشیم اگر چه زیبا باشد دیگر ذهن ما به آن توجهی نمیکند و از زیبایی آن لذت نمیبرد. بنابراین شرط توجه به زیبایی و تمتع از آن، تازگی آن است.
این قالیهایی که در خانههای ما هست، همه یک نوع است. نقشهای این فرشها را از بس دیدهایم دیگر هیچ به آنها توجه نمیکنیم. در هر خانهای که میرویم بر کف اتاق نقشهای مبتذلی میبینیم که از بس آشناست قابل توجه نیست. فرشها یا کرمانی است یا تبریزی یا خراسانی. زمینهی فرش یا لاکی است یا سورمهای. نقش قالیها یا اسلیمی است یا ترنجی. این نقشها و رنگها اگر هم روزی زیبا بوده است، امروز دیگر زیبا نیست، زیرا که مبتذل است و زیبایی و ابتذال با هم منافات دارند.
بنابراین باید فکری بکنیم که از شر تکرار و ابتذال آسوده شویم. باید طرح و نقش تازهای برای قالی فکر کرد. اگر میخواهیم فرش خانهی ما زیبا باشد، یعنی از تماشای آن لذت ببریم، پس تازگی شرط اول زیبایی است. اگر در اتاق من یکی از قالیهای معمولی افتاده بود تو هرگز به آن توجه نمیکردی و به خواندن کتاب مشغول میشدی. اما این قالی با طرح تازهاش چنان تو را به خود مشغول کرد که از مطالعهی کتاب بازماندی و همهی حواست به آن متوجه شد. میبینی که من در مقصود خود توفیق یافتهام و این قالی که طرح آن را خودم دادهام زیبایی خاصی دارد که در قالیهای دیگر نیست و چون غرض و هدف هنر همین است، من میتوانم ادعا کنم که هنر تازه و ارزندهای به وجود آوردهام.
گفتم: آری، در تازگی آن هیچ شک ندارم. اما در ارزش آن جای گفت و گو است. میگویی که هنر خوب آن است که نظر بیننده را جلب کند. راست است و این قالی در نخستین نظر مرا مشغول کرد. اما گمان داری که اگر فردا به خانهی تو بیایم باز همین قدر به این نقش توجه میکنم. البته نه، زیرا که این طرح و نقش بسیط در خور تامل و تعمق بسیار نیست. نخستین بار چشم را به خود میکشاند. اما بسیار زودتر از نقشهای پر پیچ و خم و رنگارنگ قالیهای قدیم عادی و مبتذل میشود.
اگر قالیهای ایرانی هزار سال یا بیشتر پیش چشم نسلهای متعدد گسترده شده و امروز در نظرها عادی و بیتاثیر شده است، جلوهی این نقشها و طرحهای نو که شما به ایجاد آن مباهات میکنید گمان نمیکنم که بیش از دو سه سال دوام کند. اگر امروز در همهی خانهها قالیهای ساده با این سلیقهی نو به کار برود معلوم نیست که تا چند مدت این سلیقه دوام خواهد کرد.
من یک قالی تبریزی در اتاقم دارم. چندان فرش گرانبهایی نیست. از همین قالیهایی است که شما دوست ندارید و مبتذل و معمولی میخوانید. اما من هر شب که به خانه میروم و از قیل و قال بیرون فراغتی مییابم چشم به آن میدوزم. در رنگهای گوناگون و نقشهای درهم پیچیدهی آن باریک میشوم. از هر رنگ و هر نقش نکتههایی در مییابم یا میپندارم که باید دریافت. تناسب رنگهای آن که حاصل تجربه و ذوق نسلهای متوالی است چنان در من اثر میکند که هیچ امری دلکشتر و زیباتر از آن در نظرم نمیآید. شما یک فرش نو سفارش دادهاید که نیمی از آن سبز و نیم دیگر سرخ است. بسیار هنر کردهاید. اما این هنر شما، اگر هم مایهی لذت بیننده باشد، بیش از چند دقیقه ذهن را مشغول نمیکند.
هنر قدیم، راست میگویی، بسیار مکرر و مبتذل شده است. اما هنر شما هم گمان نمیکنید که بسیار ساده و بیبنیاد باشد؟
برگرفته از: هفتاد سخن(جلد اول، ص 109). انتشارات توس، 1367