در اندیشهی همهی مردم کشور خود باش
نویسنده: دكتر محمد دبيرسياقي
از کودتای بیست و هشتم مرداد 1332 شمسی و بر افتادن حکومت مرحوم مصدق به تحریک و پول آمریکا و با دست مزدوران بیگانهپرست، یکی دو ماهی گذشته بود. طبق معمول بعد از ظهرها به محل کار خود در خانهی مرحوم دهخدا میرفتم تا آنچه را از تدوین لغتنامه برعهده داشتم سامان بخشم. ترتیب کار چنین بود که نخست یادداشتهای مربوط به حرفی از حروف الفبا را که در تصدی کسی بود منظم و تحریر و معانی و شرح آن را تکمیل میکرد و سپس به نظر مرحوم دهخدا میرساند و پس از اصلاح به چاپخانه فرستاده میشد. سپس نمونههای حروفچینی شده پس از چند بار غلطگیری با خود آن مرحوم خوانده میشد تا نیازمند بازخوانی دیگر نباشد و آنگاه اجازهی چاپ صادر میشد.
در یکی از روزهای پس از کودتا (شاید در مهر ماه) بود که کار این بازخوانی به سبب انبوهی به درازا کشید و ساعت از حدود هفت بعد از ظهر گذشت و به مناسبت فصل، هوا تاریک شد. در این میان خادم پیر منزل که بابا خطابش میکردند وارد شد و گفت: آقا جوانی به در منزل آمده است و میگوید نامم افشار است و با آقای دهخدا کار دارم. دهخدا تأملی کرد. احساس کردم که در ذهن خود سابقهی آشنایی او را میجوید. بعد به حال استفهام در من نگریست. زبان حالش این بود که در شناساندن وی او را مدد برسانم و چون ساکت ماندم، زیرا نمیدانستم مراجعهکننده کیست، به زبان آمد و گفت: تو او را میشناسی؟ گفتم: خیر. سپس افزودم حال که شما هم او را نمیشناسید و دیر گاه هم هست بهتر است به او گفته شود روز دیگر بیاید. به نشانهی قبول درنگی کرد اما ناگهان تغییر رای داد و گفت: نخیر و رو به بابا کرد و گفت: بگو بیاید تو راهنماییش هم بکن.
لحظاتی گذشت. در باز شد و جوان میانه بالا حدود سی ساله وارد شد و با ادب سلام کرد و ایستاد. دهخدا به او تکلیف نشستن کرد. جوان به دو زانو نشست و کیف چرمی سیاهی را که در دست داشت به کنار خود نهاد. بد نیست بدانید که دهخدا از روی عادت روی زمین می نشست و چیز مینوشت و میخواند. گاه هم روی نهالی و تشکی قرار میگرفت یک بری و دست چپ را بر بیرون زانوی راست تکیه می داد و تحریر میکرد. ما هم رو به روی او قرار میگرفتیم. به هر حال دهخدا مختصر احوالپرسی از جوان کرد و سپس پرسید چه کار دارید؟ جوان گفت: برای کمک به خانوادهی افرادی که در رویداد 28 مرداد کشته و شهید شدهاند قصد داریم نمایشی ترتیب دهیم و درآمد حاصل از فروش بلیط آن را به این بیسرپرستان بدهیم. شرفیاب شدم تا شما هم اگر مایل باشید بلیطی خریداری کنید. بلیطها ده و بیست تومانی و همت عالی (پنجاه تومانی) است.
دهخدا گفت: مرادتان از کشتهشدگان و شهدا چه کسانی است؟ گفت: کسانی که برای استقرار مقام سلطنت جانفشانی کرده و درگیر و دار حادثه کشته شدهاند و اکنون زن و فرزند و کسانشان گرسنه ماندهاند. دهخدا گفت: از تو پرسشی دارم. اما پیش از طرح آن برای آنکه تصور نشود که این پرسش بهانهی نخریدن بلیط است، دو بلیط همت عالی به من بده. بعد هم دست زیر نهالی کرد و صد تومان به او داد و بلیطها را گرفت و زیر تشک نهاد و بعد گفت: حالا به من بگو ببینم این افراد چگونه کشته شدند؟ جوان گفت: با مخالفان خود درگیر شدند و در حین زدوخورد جان خود را از دست دادند. دهخدا پرسید: آیا فقط اینها در زدوخورد کشته شدند؟ جوان قدری خود را جمع کرد و روی دو زانو جابهجا شد و گفت نمیدانم. دهخدا گفت: میتوان احتمال داد که از طرف مقابل هم افرادی کشته شده باشند؟ جوان با شتاب پاسخ داد ممکن است. دهخدا گفت: آیا قطع داری آن افرادی که احتمالا از طرف مقابل کشته شدهاند همه مجرد بودهاند؟ جوان گفت: خیر. دهخدا گفت: پس احتمال میتوانی بدهی که آنها هم دارای خانواده باشند و نانآور زن و فرزند و کسان خود؟ جوان با فرو بردن آب دهان خود گفت: کاملا ممکن است.
دهخدا گفت: راستی آن افرادی که میگویی کشته شدهاند و برایشان پول جمع میکنی، کجایی بودند؟ جوان گفت: ایرانی بودند. دهخدا گفت: لابد طرف نزاعشان ایرانی نبودند؟ جوان در حالی که چهرهاش سرخ و عرقآلود میشد گفت: آنها هم ایران بودند. دهخدا گفت: اگر ایرانی بودند چرا برادران ایرانی خود را کشتند یا به دست برادران ایرانی خود کشته شدند؟ جوان گفت: چون آنان طرفدار حکومت بودند و اینها خواهان سلطنت. دهخدا پرسید: حکومت که؟ جوان گفت: حکومت دکتر مصدق. دهخدا گفت: مگر دکتر مصدق چه میگفت که طرفداران سلطنت آن را مخالف مصلحت میپنداشتند؟ قطرهای عرق چهرهی جوان را پوشانید و به نفس تند افتاد و سرش را به جای پاسخ به پایین افکند.
دهخدا ادامه داد فرض کنیم طرفداران دکتر مصدق که کشته شدند گناهکار باشند، زن و فرزند و نانخورهای آنان که گناه ندارند. حالا نان آنها را که فراهم میکند؟ شکم بچههایشان را که سیر میکند؟ چه دستگاهی به فکر زندگی آنها است؟ بعد هم آن پیرمرد چه کرده بود که الان باید کنج زندان باشد؟ گناهش چه بود؟ اینکه میگفت شاه باید سلطنت کند نه حکومت کجایش عیب دارد و خلاف کدام قانون است، راستی تو بگو آیا نادرست است؟
جوان به کلی خود را باخته بود و پیوسته روی زانوهای خود جابهجا میشد و عرق پیشانی و صورت خود را پاک میکرد. دهخدا با مشاهدهی حال آشفتهی او اندکی تأمل کرد و بعد در چشمان او خیره شد و گفت: تو جوان خوبی هستی. احساس میکنم تو را اغوا کرده و وادار ساختهاند که یک طرفه کارکنی وگرنه هر بچهای میفهمد که ایرانی ایرانی است و خانوادهی بیسرپرست بیسرپرست است و محتاج کمک و باید جای نانآور خانواده را دستگاهی پرکند تا خانواده از هم نپاشد و افرادش به تباهی نیافتند. جلو بیا که پیشانی تو را که از آن آثار پشیمانی و رستگاری هویداست ببوسم و بعد هم به من قول بده از در این خانه که بیرون رفتی در اندیشهی همهی مردم کشور خود باشی و میان خلق خدا فرق نگذاری و در کمک و یاری به ضعیفان و بیسرپرستان و نیازمندان صرف نظر از عقیده و عمل و نیت آنان کوشا .و یکدل باشی و بگذاری داوری را خدای جهان و گردش زمان و اهل دیوان بکنند.
جوان برخاست و دست دهخدا را بوسید و دهخدا هم بر پیشانی او بوسه زد و گفت: برو به سلامت و من شک ندارم که آیندهی خوبی خواهی داشت. جوان به احترام پس پس رفت و از در بیرون شد. دهخدا پس از رفتن او رو به من کرد و گفت: دیدی حق با من بود و آمدن او ما را زیانی نداشت و شاید او و جامعه را سودمند واقع شد. گفتم درست است اما درستتر این است که:
آنچه در آینه جوان بیند پیر در خشت خام بیند
برگرفته از: دبیرسیاقی، محمد. خاطرات دهخدا از زبان دهخدا. نشر گستره، 1359