حضرت « روزبه پارسی » یا « سلمان پارسی »
گفته اند که پدرِ حضرتِ « سلمان فارسی » ( روزبه ) ، یک روحانی ی زرتشتی بود که به شدت علاقه داشت فرزندش را جانشینی مناسب برای خود تربیت کند. اما «روزبه»، از همان دوران نوجوانی، از ساکن بودن و پذیرش بی چون و چرای عقاید خانواده دوری می کرد. تا اینکه یک روز، در جوار یک کلیسا، صدای عبادت کشیشها، او را متوجه خود کرد. پس از پرس و جوی بسیار، مسیحیت را دینی الهی دید و آن را کامل تر و منطقی تر از آیین زرتشتی یافت. به همین دلیل، علی رغم مخالفتهای خانواده، مسیحیت را پذیرفت و به دنبال آن، سفرهای دور و درازی انجام داد تا در فهم دین جلوتر برود.
البته در برخی منابع نیز گفته شده که پدرِ ایشان فردی دهقان بود . یک روز که وی از سوی پدر برای سرکشی به مزرعه فرستاده شده بود در مسیر راه خود عبادتگاهی را دید که تعدادی در آن مشغول نیایش و عبادت هستند روح کنجکاوی و پرسشگری او باعث شد تا او به دنبال حقیقت این آئین تازه باشد و از پیروان این آئین دربارۀ کیششان سؤالاتی پرسید و علاقۀ خود را نیز به آنان ابراز کرد و با راهنمایی آنان به این دین در آمد و آئین مسیحیت را اختیار کرد. این عمل وی سبب شد که از سوی پدر و خانواده مورد مؤاخذه قرار گیرد.
***
روایت کرده اند که سلمان گفت: من دهقانزاده اى ( پدرش دهخدا بوده است ) بودم از دهکده «جى» اصفهان و پدرم چندان مرا دوست مى داشت که هم چون دوشیزگان در خانه حبس مى کرد و من در آیین مجوس کوشش بسیار کردم تا به خادمى آتشکده رسیدم . پس پدرم ، در آن هنگام مرا به پاره اى زمین که داشت فرستاد و در آنجا از کنیسه نصارى گذشتم و به نزد ایشان درآمدم و نماز ایشان مرا خوش آمد و با خود گفتم : آیین ایشان از آیین من بهتر است. از ایشان جویا شدم که اصل این آیین در کجاست ؟ گفتند : در شام است . پس از پدرم گریختم و به شام رفتم و نزد اسقف شدم و به خدمتگذارى او پرداختم و چیزها از او مى آموختم تا آنگاه که روز مرگش فرا رسید . بدو گفتم : مرا به چه کسى وصیت مى کنى ؟
گفت: مردم همه هلاک شده اند، و دین خویش را رها کرده اند ، تو را به مردى در موصل وصیت مىکنم ، نزد او رو . چون او درگذشت نزد آن مردى رفتم که مرا به او وصیت کرده بود . چندى نگذشت که آن مَرد نیز مُرد و قبل از مُردنش بدو گفتم مرا به چه کسى وصیت مى کنى ؟ گفت : کسى را نمى شناسم که بر راه راست مانده باشد مگر یک تن که در نصیبین است .
***
سرانجام روزبه به همراه کاروانی ره سپار شام مرکز مسیحیت آن زمان شد و در شام در کلیسایی به مدت هفت سال به خدمت گذاری مشغول شد و بعد از آن نزد راهبی در موصل و بعد شهر عموریه رفت و از آنجا به همراه کاوانی برای پیدا کردن پیامبر اسلام به حجاز آمد ولی اهالی کاروان او را به یک یهودی فروخته و او نیز سلمان را به زنی بنام خلیسه در یثرب فروخت. او کارهای مزارع و نخلستانهای این زن را در یثرب انجام میداد که با خبر شد پیامبر اسلام (ص) در مکه مبعوث به امر رسالت شده است اما او نتوانست تا زمانی که پیامبر(ص) به مدینه آمد او را ببیند
***
پس به نصیبین نزد آن مرد رفتم پس آن مردِ نصیبین را نیز مرگ فرا رسید و مرا نزد مردى، در عمّوریه، از سرزمین روم، فرستاد. پس نزد آن مرد شدم و نزد او اقامت گزیدم و گاو و گوسفندانى چند به دست آوردم و چون مرگ او رسید، از او پرسیدم که مرا به چه کسى وصیت مى کنى؟ گفت: مردم همه دین خویش را رها کرده اند و هیچ کس از ایشان بر حق نمانده و روزگار پیامبرى – که به دین ابراهیم مبعوث مى شود و از سرزمین عرب ظهور مى کند و به سرزمینى میان دو حرّه که در آنجا نخل ها است مهاجرت مى کند – نزدیک شده است. من از او پرسیدم که نشان این پیامبر چیست؟ گفت: هدیه اگر بدهندش مى خورد اما صدقه نمى خورد، میان دو کتف او مُهر پیامبرى است.
پس سوارانى از بنى کلب بر من گذشتند و من با ایشان بیرون آمدم و چون به «وادى القرى» رسیدند بر من ستم کردند و مرا به مردى یهودى فروختند و من در کشتزار و نخلستان او، برایش کار مى کردم. یک بار که نزد او بودم ناگهان پسر عمویش نزد او آمد و مرا از وى خریدارى کرد و به مدینه برد. به خدا سوگند که چون آنجا را دیدم شناختم. و خداوندْ محمّدْ را در مکه مبعوث گردانید و من چیزى از او نشنیده بودم. یک بار که بر سر خرما بُنى بودم، پسر عموى سرور من آمد. و گفت: «خدا این قبیله بنى قیله را بکشد که در قُبا بر گرد مردى جمع شده اند که مى گوید من پیامبرم.» پس مرا لرزه و سرما فرا گرفت و از خرما بُن فرود آمدم و به جستجو و پرسش از هر سوى پرداختم.
سرورِ من هیچ سخنى با من نگفت و گفت: به کار خویشتن بپرداز و چیزى را که سودى براى تو ندارد رها کن. چون شب فرا رسید اندکى خرما که داشتم برداشتم و نزد پیامبر رفتم. گفتم شنیده ام که تو مردى شایسته اى و دارای یاران غریب و نیازمند و فقیری و این چیزى است که براى صدقه نزد من بود و من شما را سزاوارتر از دیگران بدان یافتم. پس پیامبر گفت: «بخورید.» و خود از خوردن سر باز زد. من با خود گفتم: اینک این یکى از نشانه ها و بازگشتم. چون فردا شد بازمانده خرماها را برداشتم و نزد او رفتم و گفتم: من دیدم که تو صدقه نمىخورى، این هدیه اى است از سوى من. پس حضرت فرمود: «بخورید.» و خود نیز با ایشان خورد. روزى به نزد آن حضرت که در قبرستان بقیع به تشییع جنازه یکى از اصحاب خود رفته بود آمدم، من دو جامه خشن زمخت بر تن داشتم و آن حضرت در میان اصحاب نشسته بود، پس من پیش رفته سلام کردم و به پشت سرش پیچیدم تا شاید مُهر نبوّت را در میان دو شانه آن حضرت ببینم، رسول خدا (ص) که متوجه رفتار من شده بود مقصود مرا دانست، و رداى خویش را پس زد و چشم من به مُهر نبوّت افتاد.
من خود را بر روى شانه هاى حضرت انداخته آن را مى بوسیدم و اشک می ریختم رسول خدا (ص) به من فرمود: بازگرد، من پیش روى او آمده در برابرش نشستم و سرگذشت خویش را تا به آخر براى او شرح دادم، رسول خدا بشگفت فرو رفت و از این که اصحابش این جریان را مى شنیدند خوشحال گشت. پس دانستم که این همان پیامبر است. پس به دست و پاى او افتادم و مى بوسیدم و گریه مى کردم. سپس به من فرمود: «اى سلمان خود را از صاحب خویش باز خر.» و من خود را از صاحب خویش باز خریدم که در برابر، سیصد ساقه نخل را براى او در زمین بکارم تا بگیرد و چهل اوقیه طلا نیز بدو بدهم. پس پیامبر مسلمانان را فرمود: برادرتان را یارى کنید. و ایشان در کار نخل ها مرا یارى کردند تا این که سیصد خرما بُن کوچک براى من حاصل آمد. پس پیامبر مرا گفت: اى سلمان برو و براى این خرما بُنانِ کوچک محل کاشتن حفر کن و مرا آگاهى ده و چنین کردم و به او خبر دادم. پس حضرت به دست خویش آنها را در آنجاها به زمین کرد و به خدا که تمام آنها گرفت و حتى یکى از آنها نیز خشک نگردید و از یکى از غزوه ها مالى براى پیامبر آورده بودند، به من بخشید و گفت: حق آزاد بودن خویش را بپرداز و من پرداختم و آزاد شدم. و به علت گرفتارى و بردگیى که داشتم جنگ بدر و جنگ احد را نرسیدم و در خندق شرکت کردم.
***
سلمان که از قبل می دانست پیامبری در این سرزمین ظهور می کند و برای او نشانهایی است همچون اینکه صدقه نمی پذیرد، هدیه می پذیرد و بین دو شانه اش مُهر پیامبری ممهور است لذا وقتی او پیامبر (ص) را در منطقه ی قبا بود ملاقات کرد و مقداری خرما برای ایشان به عنوان صدقه برد و دید حضرت به یاران خود دستور تناول دادند ولی خود از آن خرماها تناول نکردند چون صدقه بودند و سپس یک روز در مدینه وقتی که پیامبر(ص) را دید مقداری خرما به ایشان هدیه داد و ایشان از این خرماها تناول کردند و برای دیدن نشانۀ سوم یک روز زمانی که پیامبر به « مقیع الفرقد » آمده بودند برای تشییع یکی از اصحاب خود، سلمان پشت سر حضرت قرار گرفت و با کنار رفتن جامۀ حضرت مهر رسالت را بر پشت آن جناب بدید و خود را بر آن فکند و آن را بوسید و گریه کرد و سپس اسلام آورد و داستان خود را برای حضرت رسول اکرم (ص) حکایت کرد.
دربارۀ آزادی سلمان از بردگی روایات زیادی نقل شده است ولی روایتی که بیشتر به آن اعتماد شده است به این قرار است که سلمان به دستور پیامبر(ص) با ارباب خود قرار داد بست که در ازاء سیصد تا چهارصد درخت خرما زرد و قرمز که می کارد و به ثمر می رساند آزاد شود اما این کار چند سال طول می کشید، و با اعجاز پیامبر(ص) بود که درختان خرما به سرعت به ثمر نشستند و خرمای تازه دادند و سلمان آزاد شد. لذا به همین دلیل سلمان در جنگهای اولیه اسلام شرکت نداشت و نخستین جنگی که موفق به شرکت در آن بعد از آزادی شد جنگ خندق بود.
ابوریحان بیرونی در «الآثار الباقیه عن القرون الخالیه» مینویسد: «انجیل سبعین (بلامس) نام انجیلی است که سلام پسر عبدالله سلام از زبان سلمان فارسی نوشتهاست.»
در صدر اسلام بخاطر برابری مسلمانان به دستور پیامبر (ص) بین آنان پیمان اخوت بسته شد که سلمان نیز با ابو درداء پیمان اخوت بست .
اما ماندگاری نام سلمان در تاریخ از حضور او در جنگ خندق بود واژهٔ خندق عربیشدهٔ واژهٔ پارسی میانه کَندَگ و به معنی کَندهاست هنگامی که سواران خزاعی در فاصله چهار روز از مکه به مدینه بودند و پیامبر(ص) را از حرکت قریش و سپاه عظیم عرب با خبر ساختند و نیز هنگامی که مسلمانان از پیمان شکنی یهود مطلع شدند، ابری از هراس بر فضای مدینه گسترده شد. پیامبر(ص) بلافاصله یاران خود را برای رأی زنی فرا خواندند گروهی بر آن بودند که از مدینه خارج شوند و هر جا با دشمن رو به رو شدند همانجا دست به شمشیر ببرند ناگهان سلمان فارسی جلو آمد و پیشنهاد تاریخی خود را مبنی بر اینکه به رسم ایرانیان در موقع جنگ، بر اطراف شهر خندقی حفر شود، را مطرح کرد و پیامبر (ص) پیشنهاد او را پذیرفتند.
در بحبوحه جنگ خندق بین مهاجر و انصار نزاع لفظی در گرفت که هر کدام سلمان را به خود نسبت می دادند در این میان پیامبر(ص) سخنی گفت که به این نزاع پایان داد « سلمان منا اهل البیت » سلمان از اهل بیت من است و لذا او را « سلمان محمدی » نیز شمرده اند.
سلمان اولین کسی بود که قرآن را به فارسی ترجمه کرد و برای پیامبر(ص) نیز کار مترجمی زبان فارسی به عربی و بالعکس را انجام می داد .
سلمان بعد از رحلت پیامبر(ص) :
او از جملۀ تعداد معدودی بود که در تدفین رسول خدا(ص) شرکت داشت و بر بدن آن حضرت نماز خواند و از جملۀ صحابه ای بود که در بدو امر با ابوبکر بیعت نکرد تا زمانی که او را مجبور کردند. وی از شیعیان خاص و یارانِ حضرتِ علی (ع) می باشد.
سلمان در زمان خلافت عمر حضور مستمری در فتوحات مسلمانان و جنگهای فتح ایران داشت و در فتح مداین با مردم شهر مذاکره کرد و آنان پذیرفتند که جزیه بپردازند.
حکومت مداین :
مداین یکی از شهرهای سر سبز و خُرَّم و افسانه ای و پایتخت ساسانیان در ایران قبل از اسلام بود که به دست مسلمانان فتح شد خلیفۀ دوم با مشورت حضرت علی (ع) سلمان را پس از حذیفة بن یمان حاکم مداین کرد، احتمالاً همزبانی سلمان با مردم مداین دلیل این انتخاب باشد. مردم مداین در حالی که از قبل با سلمان آشنایی داشتند ولی انتظار حاکمی جوان و کارآمد را می کشیدند و به همین دلیل برای استقبال از حاکم جدید در دروازۀ شهر مداین جمع شده بودند ولی دیدند که پیر مردی اسب سوار وارد مدائن شد و نه بر اسب ویژه سوار شد و نه به کاخ سلطنتی رفت بلکه یکسره به طرف خانۀ کوچکی در کنار مسجد رفت و آنجا را اقامتگاه خویش قرار داد و به ادارۀ امور مشغول شد او در ایام حکومت خود، بیت المال را صرف مردم می کرد و حتی حقوق شخصی خویش را به نفع جامعه و نیازمندان خرج می کرد تا جایی که از طرف خلیفۀ دوم نسبت به این ساده زیستی و کمک به نیازمندان مورد باز خواست قرار گرفت
سلمان با الهام از شیوۀ پیامبر(ص) مسجد را مرکز تعلیم، تربیت، تزکیه، هدایت و پایگاه فعالیت های اجتماعی ساخته بود و خود در مسجد برای مردم سورۀ یوسف را تفسیر می کرد تا در سایۀ آن، مردم با درسهای عفت، صداقت و شیوۀ درست حکومت آشنا شوند.
سخنانی که پیامبر (ص) و ائمه (ع) درباره ی سلمان گفته اند، به خوبی نشان دهنده ی مقام بالای او است. اینکه امام صادق (ع) درباره ی او فرموده اند: «ایمان ده درجه دارد، مقداد در درجه ی هشتم، ابوذر در درجه ی نهم و سلمان در درجه ی دهم ایمان است.» نشان می دهد که هیچ خللی در اعتقاد و ایمان او وجود نداشته است.
اما اهل بیت (ع)، در مورد سلمان فقط به بیان سخنانی در مورد ایمان او بسنده نکردند. سلمان به قدری به ایشان نزدیک بود و نزد آنها احترام داشت که در شب تشییع پیکر پاک حضرت زهرا (سلام الله علیها)، تمام غریبه ها را خارج کردند و تنها «سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، حذيفه و عبدالله بن مسعود» بودند که بر حضرت نماز خواندند.
وقتی سلمان، به عنوان حاکم مدائن در آن شهر مشغول به کار شد، آنقدر ساده زندگی می کرد و متواضع بود که هیچ غریبه ای متوجه نمی شد که چنین مرد سالخورده و ساده ای، والی شهر باشد.
در همین دوران، روزی یک تاجر شامی وارد مداین شد که بار خرما و انجیر به دوش داشت و از ظاهرش می شد فهمید که خسته ی راه است. وقتی تاجر شامی، سلمان را در راه دید، با خودش فکر کرد حتما این مرد فقیر، خوشحال می شود بار مرا حمل و در قبالش پولی دریافت کند. به همین خاطر نزدیک او رفت و گفت اگر بار را تا مقصدش برساند، مقداری پول به او خواهد داد. سلمان هم بار را به دوش گرفت و همراه مرد شامی به راه افتاد. در طول راه، مردم به سلمان سلام می دادند و از او به عنوان امیر یاد می کردند و عده ای به سرعت به طرفش می آمدند تا بار را از او بگیرند. مرد غریب که تازه فهمیده بود این مرد، امیر مدائن، سلمان فارسی است، با وحشت و خجالت و عذرخواهی فراوان برای گرفتن بار از او، پیش آمد؛ ولی سلمان قبول نکرد و گفت: «باید بار را تا مقصد برسانم.»
و ادامه داد: «در این حمل بار سه ویژگی وجود دارد و به همین سبب من این بار را برایت حمل کردم. نخست اینکه کبر را از من دور می کند، دوم اینکه یکی از مسلمانان را در مورد حاجتی که داشته یاری کرده ام و سوم اینکه اگر من این بار را برایت نمی آوردم، ممکن بود فرد دیگری که از من ضعیف تر است، ناگزیر بود این بار راحمل کند.»
سلمان، پس از حدود سیصد سال زندگی، در اواخر عمر بیمار شد. قبلا از پیامبر (ص) شنیده بود که نشانه ی نزدیک شدن مرگش، این است که مردگان جوابش را خواهند داد و با او حرف خواهند زد. به همین خاطر، برای اینکه بفهمد مرگش نزدیک است یا نه، درخواست کرد تا او را به قبرستان ببرند. در آنجا، پس از دو بار سلام دادن به اهل قبور، بالاخره پاسخش را دادند و سلمان فهمید که مرگش نزدیک است.
به همین خاطر به خانه برگشت و مقدمات مرگ را آماده کرد. درخواست کرد تا مُشکی را که مدتها بود برای این روز نگه داشته بود، بیاورند . او در بامداد روز سه شنبه سال 34 یا 36 هجری ی قمری از همسرش مقداری مُشک طلبید و بدن خود را با آن خوش بو کرد . وسایل کفن و دفن را آماده کرد و و بعد منتظر ماند تا اجلش فرا رسید .زاذان که مدتی بود به سلمان خدمت می کرد، از او پرسید:
- چه كسى شما را غسل مى دهد؟
- آنكس كه پيامبر (ص) را غسل داد.
- ایشان در مدينه است و شما در مدائن! چگونه ممكن است شما را غسل دهد؟
- همينكه چانه ام را بستى، صداى پاى او را مى شنوى. مرا رسول الله (ص) از اين مطلب آگاه كرده است.
زاذان مى گويد: همينكه روح پاكش از اين جهان رخت بربست و چانه اش را بستم و جلوى در آمدم، ديدم اميرالمؤمنين (ع ) با قنبر پياده شدند. حضرت پرسیدند: سلمان وفات كرد؟ گفتم آری.
سپس او را به خاک سپردند و سن وی در این ایام بین دویست پنجاه سال تا سیصد پنجاه سال بوده است.
حضرت، روپوش از روى سلمان برداشتند و گفتند: «خوشا به حالت اى اباعبدالله! (كنيه ی سلمان) هنگاميكه حضور پيامبر رسيدى به او بگو كه با من چه كردند… .
حضرت، سلمان را آماده ی دفن نمود و پس از كفن، با تكبيرى بلند بر او نماز خواندند و همراهشان دو نفر ديگر هم بودند، كه يكى جعفر بن ابيطالب (جعفر طیار)، برادر آنحضرت، و ديگرى حضرت خضر (ع) بود و با هر يك از اين دو، هفتاد صف از فرشتگان بودند كه در هر صفى هزاران ملائكه حضور داشتند.
طبق وصیت او برای مراسم تدفین او حضرت علی (ع) و قنبر آمدند و سلمان را غسل و کفن کردند و حضرت این شعر را بر کفن او نوشت :
و فدت علی الکریم بغیر زاد من الحسنات و القلب السلیم
و حمل الزاد اقبح کل شیء اذا کـان الـوفـود علـی الـکـریم
بدون ره توشه ای از نیکی ها و قلب سلیم به درگاه خدای کریم وارد شدم و اگر قرار باشد که آدمی به محضر شخص بزرگواری وارد شود بر داشتن توشۀ راه زشت ترین چیزهاست.
امروزه مزارِ ایشان زیارتگاه مسلمانان زیادی می باشد و گنبدی مجلل و باشکوه بر قبر ایشان سایه افکنده است صحن و بارگاهی دارد و زوار زیادی هر روزه وی را زیارت می کنند.
در خاتمه ، مطلبْ درباره ی حضرتِ « روزبه پارسی » ( = سلمان فارسی ) خیلی بیشتر از این هاست که جا دارد در فرصتی دیگر و در جائی دیگر آورده شود . لیکن در همینجا به « یک مُهمّ » باید اشاره کنم که به نَقْل از یک « شیخ طریقتِ خاکساریه » از قولِ « پیر و مُرشد و مُرادِ اهلِ طریقتِ سلسله ی خاکسار جلالی » که آن حضرت در خُراسانِ رضوی به شیوه ی پنهان حضور دارند ، شنیده ام که : ( حضرتِ « سلمانِ فارسی » ) به عبارتی دوّمین پیرِ خاکسار بعد از حضرتِ محمّد رسول الله ( ص ) می باشند که پس از خرقه تهی کردنِ ایشان ، حضرتِ علی ( ع ) ، ایشان را در « مدائن » غُسل داده و کفن و دفن فرموده بودند که به همین جهت امامِ اوّلِ مُسلمین علی ( ع ) سوّمین پیرِ طریقتِ خاکسار می باشند و به روایتی دیگر ، « حضرتِ سلمان » بعد از « حضرتِ علی ( ع ) » به عنوانِ سوّمین پیرِ طریقتِ خاکساریه بوده اند که از نظرِ مُرادالعارفین پیرِ طریقتِ خاکسارِ در قیدِ حیات در خُراسانِ رضوی : حضرتِ سلمان دوّمین پیشوای این سلسله می باشند . یعنی پیر و مُرادِ اوّلِ ایشان حضرتِ مُحمّد ( ص ) بوده اند .
به هر حال این سلسله ی شریف همچنان در طریقِ حقّ و حقیقت پابرجا و استوار است ، لیکن به دلایل مبهمی گاه بی گاه شیطان صفتانی به اَشکالِ مختلف دعوی ی قُطبیتِ این طریقت را داشته اند و دارند که ان شاء الله در جایی دیگر به این مسئله ی مُبهم امّا مُهمّ ، ( اگر حضرتِ مُرْشدِ وقتْ اجازت فرمایند ) اشاره خواهم داشت .
لازم به توضیح هست که جنابِ ( مرحومِ حسینِ جبّاری معروف به « میر طاهر » ) و جنابِ ( مرحوم میر مصباح معروف به « میرمعصوم علیشاه » ) هر دو مُدّعی ی جانشینی ی پیرِ قبلی بوده اند و اخیراً نیز کسی به نامِ ( بحرعلیشاهِ طهرانی ) توسّطِ یکی از مقاماتِ برجسته به جانشینی ی جنابِ میرمصباحِ معصوم علیشاه معرّفی شده ، و این میرمصباح خود را جانشینِ بلافصلِ حضرتِ « خیر الحاج میرمُطَهَّر علیشاه » معرّفی کرده بوده است و چون که این موارد به طورِ عَمْدْ به سیاست کشانده شده است ، بیش از این جایز نمی دانیم که درباره اش سخنی گفته شود و فقط می دانیم و یقین داریم که : هرگز خورشیدِ حقیقت در پُشتِ ابرهای تیره و تاریکِ شیطنت و سیاست پنهان نخواهد ماند.
*******
نویسنده و گردآورنده : « محمّدعلی حکیم »