دین از سیاست ذاتاً جداست
دین از سیاست ذاتاً جداست. زیرا سیاست قبل از دین وجود داشته است و در جوامع غیردینی هم وجود دارد و این جای بحث ندارد. یعنی اگر شما از من بپرسید که مثلاً رابطهی خانواده و دین چگونه است، میگویم خانواده از دین جداست، زیرا پیش از آنکه دین بیاید خانواده وجود داشته، جامعه وجود داشته، زندگی وجود داشته، و کثیری از این مقولات که اصلاً شئون اجتماعی آدمیاند و جزء نهادهای اجتماعی به حساب میآیند، وجود داشتهاند. لذا ذاتاً سیاست از دین جداست، کما اینکه ذاتاً خیلی چیزهای دیگر هم از دین جدا هستند.
اما به نحو عَرَضی و تاریخی، دین و سیاست میتوانند کنار هم بنشینند یا ننشینند. لذا اگر به فرض هم اینها پیوستگی و اتحادی پیدا کنند، این پیوستگی، پیوستگی عرضی است نه پیوستگی ذاتی. دین و سیاست ذاتاً دو مقوله جدا هستند و یکی شدنشان اصلاً معنا ندارد. پیوند و تقارن عرضیشان هم به این صورت است که حکومت در یک جامعهی دینی، رنگ دین میگیرد یا سیاستش در چارچوب و حریم دین صورت میپذیرد و در یک جامعهی غیردینی هم، حکومت غیردینی میشود.
ابنخلدون میگوید بعضیها گفتهاند که دلیل و سرآمدن انبیاء این بوده که راه و روش زندگی را به انسانها نشان دهند؛ روش حکومت، ازدواج، معاملات، خرید و فروش و کسب و تجارت و غيره. وی[ابنخلدون] توضیح میدهد که چنین چیزی نیست، چون بسیاری از جوامع را میبینیم که عملاً اعتقاد و التفاتی به دینی از ادیان ندارند و پیامبری هم در میان آنها نیامده است و در عین حال، در ادارهی امور اجتماعی و سیاسی خود هم درنماندهاند. اگر در روزگار ابنخلدون بیدینها کم بودند، در روزگار ما این نمونهها بسیار است. اغلب حکومتهای سکولارِ موفق، لزوماً التفاتی به ارزشها و تعليمات دینی ندارند.
همین دلیل کافی است که انسان بداند که حکومت اولاً، از جنس مدیریت است و ثانياً، ذاتاً غیردینی است.
آنهایی که میگویند دین از سیاست جداست، صرفنظر از ذاتی و عرضیاش، یکی دو پیآمد را بیشتر از هر پیآمد دیگری مدنظر دارند:
اول اینکه، حکومت باید بیطرفی ایدئولوژیک داشته باشد. این یکی از معانی جدایی دین از سیاست است. اساساً حکومت باید نسبت به طوایف و فرقههای مختلف حالت پدری داشته باشد و بیطرفی ایدئولوژیک پیدا کند. یعنی مثلاً فرض کنید مسلمانانی که امروز در هندوستان زندگی میکنند و جمعیتشان بالغ بر صد میلیون نفر در میان یک مجموعهی یک میلیاردی در هندوستان است، توقعشان از حکومت این است که نسبت به ادیان، بیطرف باشد. یعنی اگر مشکل و مسألهای پیش آمد، لزوماً طرف هندوها را که اکثریت جامعه را تشكيل میدهند، نگیرد.
اگر هندو میتواند معبد بسازد، مسلمان هم بتواند مسجد بسازد. اگر او میتواند کتابش را چاپ کند و اجتماعات آزاد دینی داشته باشد، این هم بتواند کتابش را چاپ کند و اجتماعات دینی آزاد داشته باشد. این معنای بیطرفی ایدئولوژیک حکومت در جوامع پلورالیستی، جوامع کثیرالادیان است؛ یعنی حکومت نسبت به همهی ادیان و زیردستان خود با هر دینی، به چشم مساوی نگاه کند و حق و امتیازی را به قومی ندهد و از قومی دیگر سلب نکند و اصلاً اگر غیر از این باشد، نظم اجتماعی به هم خواهد خورد و نارضایتی اوج خواهد گرفت.
معنای دوم جدایی دین از سیاست این است که حکومت، حتی در یک جامعهی دینی، یک تفسیر رسمی از دین را بر مردم تحميل نکند. یعنی باید مراعات احوال دینداران و ارزشهای آنها را بکند و اهانتی به آنها روا ندارد. حکومت نباید یک تفسیر رسمی از دین را به مردم و زیردستان خود تحميل کند و بگوید همه باید دین را اینگونه بفهمند و اگر کسی غیر از این بگوید، ما او را خارج از دایرهی دین میدانیم. این تجربه را در تاریخ اسلام داشتهایم و متأسفانه آفات و زیانهای بسیار به بار آورده است…اولین نهادی که باید مدارا را رعایت کند، حکومت است. حکومت باید عملاً مدارا را به مردم بیاموزد و تفسیر خاصی از دین را به آنها تحميل نکند.
دکتر عبدالکریم سروش، کتاب «ادب قدرت، ادب عدالت»